نمرود پس از داستان در آتش افکندن حضرت ابراهیم ،با مرکب سلطنت و غرور،همچنان ، تاخت و تاز میکرد، و به شیوههای طاغوتی خود ادامه میداد، خداوند برای آخرین بار حجت را بر او تمام کرد، تا اگر باز بر خیره سری خود ادامه دهد، با ناتوانترین موجوداتش زندگی ننگین او را پایان بخشد. خداوند فرشتهای را به صورت انسان، برای نصیحت نمرود نزد او فرستاد، این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت: «... اینک بعد از آن همه خیره سریها و آزارها و سپس سرافکندگیها و شکستها، سزاوار است که از مرکب سرکش غرور فرود آیی، و به خدای ابراهیم ـ علیه السلام ـ که خدای آسمانها و زمین است ایمان بیاوری، و از ظلم و ستم و شرک و استعمار، دست برداری، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده، اگر به روش خود ادامه دهی، خداوند دارای سپاههای فراوان است و کافی است که با ناتوانترین آنها تو و ارتش عظیم تو را از پای درآورد. » نمرود خیره سر، این نصایح را به باد مسخره گرفت و با کمال گستاخی و پررویی گفت: «در سراسر زمین، هیچ کس مانند من دارای نیروی نظامی نیست، اگر خدای ابراهیم ـ علیه السلام ـ دارای سپاه هست، بگو فراهم کند، ما آماده جنگیدن با آن سپاه هستیم. »
فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن. نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آن چه توانست در یک بیابان بسیار وسیع، به مانور و آماده سازی پرداخت، و سپاهیان بیکران او با نعرههای گوش خراش به صحنه آمدند. آن گاه نمرود، ابراهیم را طلبید و به او گفت: «این لشکر من است!» ابراهیم جواب داد: شتاب مکن، هم اکنون سپاه من نیز فرا میرسند. درحالی که نمرود و نمرودیان، سرمست کیف و غرور بودند و از روی مسخره قاه قاه میخندیدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بیکرانی از پشهها ظاهر شدند و به جان سپاهیان نمرود افتادند (آنها آنقدر زیاد بودند که مثلا هزار پشه روی یک انسان میافتاد، و آن قدر گرسنه بودند که گویی ماهها غذا نخوردهاند) طولی نکشید که ارتش عظیم نمرود در هم شکست و به طور مفتضحانه به خاک هلاکت افتاد. شخص نمرود در برابر حمله برق آسای پشهها به سوی قصر محکم خود گریخت، وارد قصر شد و در آن را محکم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه کرد. در آن جا پشهای ندید، احساس آرامش کرد، با خود میگفت: «نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبری نیست... » در همین لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و به او گفت: «لشکر ابراهیم را دیدی! اکنون بیا و توبه کن و به خدای ابراهیم ـ علیه السلام ـ ایمان بیاور تا نجات یابی!» نمرود به نصایح مهر انگیز آن فرشته ناصح، اعتنا نکرد. تا این که روزی یکی از همان پشهها از روزنهای به سوی نمرود پرید، لب پایین و بالای او را گزید، لبهای او ورم کرد، سرانجام همان پشه از راه بینی به مغز او راه یافت و همین موضوع به قدری باعث درد شدید و ناراحتی او شد، که گماشتگان سر او را میکوبیدند تا آرام گیرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعیت بسیار نکبت باری به هلاکت رسید و طومار زندگی ننگینش پیچیده شد.