شاهد مشتاقان

دانش آموزان پایه ششم

شاهد مشتاقان

دانش آموزان پایه ششم

داستان کشته شدن نمرود توسط یک پشه !

نمرود پس از داستان در آتش افکندن حضرت ابراهیم ،با مرکب سلطنت و غرور،همچنان ، تاخت و تاز می‎کرد، و به شیوه‎های طاغوتی خود ادامه می‎داد، خداوند برای آخرین بار حجت را بر او تمام کرد، تا اگر باز بر خیره سری خود ادامه دهد، با ناتوانترین موجوداتش زندگی ننگین او را پایان بخشد. خداوند فرشته‎ای را به صورت انسان، برای نصیحت نمرود نزد او فرستاد، این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت: «... اینک بعد از آن همه خیره سری‎ها و آزارها و سپس سرافکندگی‎ها و شکستها، سزاوار است که از مرکب سرکش غرور فرود آیی، و به خدای ابراهیم ـ علیه السلام ـ که خدای آسمانها و زمین است ایمان بیاوری، و از ظلم و ستم و شرک و استعمار، دست برداری، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده، اگر به روش خود ادامه دهی، خداوند دارای سپاه‎های فراوان است و کافی است که با ناتوانترین آنها تو و ارتش عظیم تو را از پای درآورد. » نمرود خیره سر، این نصایح را به باد مسخره گرفت و با کمال گستاخی و پررویی گفت: «در سراسر زمین، هیچ کس مانند من دارای نیروی نظامی نیست، اگر خدای ابراهیم ـ علیه السلام ـ دارای سپاه هست، بگو فراهم کند، ما آماده جنگیدن با آن سپاه هستیم. » 
فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن. نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آن چه توانست در یک بیابان بسیار وسیع، به مانور و آماده سازی پرداخت، و سپاهیان بی‎کران او با نعره‎های گوش خراش به صحنه آمدند. آن گاه نمرود، ابراهیم را طلبید و به او گفت: «این لشکر من است!» ابراهیم جواب داد: شتاب مکن، هم اکنون سپاه من نیز فرا می‎رسند. درحالی که نمرود و نمرودیان، سرمست کیف و غرور بودند و از روی مسخره قاه قاه می‎خندیدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بی‎کرانی از پشه‎ها ظاهر شدند و به جان سپاهیان نمرود افتادند (آنها آنقدر زیاد بودند که مثلا هزار پشه روی یک انسان می‎افتاد، و آن قدر گرسنه بودند که گویی ماهها غذا نخورده‎اند) طولی نکشید که ارتش عظیم نمرود در هم شکست و به طور مفتضحانه به خاک هلاکت افتاد. شخص نمرود در برابر حمله برق آسای پشه‎ها به سوی قصر محکم خود گریخت، وارد قصر شد و در آن را محکم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه کرد. در آن جا پشه‎ای ندید، احساس آرامش کرد، با خود می‎گفت: «نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبری نیست... » در همین لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و به او گفت: «لشکر ابراهیم را دیدی! اکنون بیا و توبه کن و به خدای ابراهیم ـ علیه السلام ـ ایمان بیاور تا نجات یابی!» نمرود به نصایح مهر انگیز آن فرشته ناصح، اعتنا نکرد. تا این که روزی یکی از همان پشه‎ها از روزنه‎ای به سوی نمرود پرید، لب پایین و بالای او را گزید، لبهای او ورم کرد، سرانجام همان پشه از راه بینی به مغز او راه یافت و همین موضوع به قدری باعث درد شدید و ناراحتی او شد، که گماشتگان سر او را می‎کوبیدند تا آرام گیرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعیت بسیار نکبت باری به هلاکت رسید و طومار زندگی ننگینش پیچیده شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.